محمدپارسای عزیزممحمدپارسای عزیزم، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره

بهانه زندگی مامان و بابا

ختنه

یکشنبه 25 مرداد برای ختنت ساعت 3 وقت داشتیم. چون بعد از ختنه چند روز نباید آب بهت میخورد مامانی ظهر بردت حمام و تر و تمیزت کرد. ساعت یک ربع به 3 هم با خاله فاطمه و بابا رفتیم درمانگاه. اول رفتیم طبقه بالا و آقای دکتر بهت آمپول بی حسی زد بعد اومدیم طبقه پایین.آقای دکتر با یه خانم پرستار بردنت داخل یه اتاق. بعد از چند دقیقه جیغت رفت هوا. هر چی اسمت و صدا میکردن آروم نمی شدی فقط گریه میکردی و جیغ می کشیدی. منم از بیرون گریه میکردم و انقدر اعصابم خورد شده بود که سردرد گرفتم. آقای دکتر به بابا کلک زد بابا رو فرستاد تا داروهات و بگیره گفت تا بیای ختنش نمیکنم ولی وقتی بابا رسید ختنت تموم شده بود و توی بغل من داشتی شی...
27 مرداد 1394

پسر عزیزم یک ماهگیت مبارک

پسر قشنگم این چند وقت خیلی اذیت شدم. هیچی بلد نبودم. تا یه اتفاق کوچیک برات می افتاد من میزدم زیر گریه. ولی الان خیلی بهتر شدم. هم بزرگتر شدی هم حال خودم خیلی بهتر شده. انشالله همیشه سلامت باشی نفس مامان. ...
23 مرداد 1394

مهمونی به مناسبت تولد تو و امیرعباس

پنج شنبه 15 مرداد مامانی برای تو و امیرعباس مهمونی گرفت و هر کسی که نیومده بود و دعوت کرد. ظهرم جفتتون و برد حمام. اینم عکس از میز مامانی که خیلی براش زحمت کشیده بود.دستش درد نکنه. ...
15 مرداد 1394

10 حمومی پسر نازم

تا پنج شنبه 1 مرداد خونه مامان جون موندیم. خیلی بهمون خوش گذشت. بعد رفتیم خونه خاله فاطمه. قرار شد مراسم 10 حمومیت و خونه دایی صادق بگیریم. خاله فاطمه جمعه دوم بعد از ظهر بردت حمام و برای مهمونی تر و تمیزت کرد. ساعت 7 رفتیم خونه دایی صادق. خیلی بهمون خوش گذشت. از دست بابا و دایی صادق کلی خندیدیم بابا می گفت می خواستم از خانمم بابت این 9 ماه بارداری تشکر کنم، خانما تروخدا یه وقت بعد از مهمونی با شوهراتون دعوا نکنین. حرف بابا تموم نشده دایی صادق دوید جلوی زندایی آمنه و خم و راست شد از خنده ترکیده بودیم. خداروشکر مراسمت خیلی قشنگ برگزار شد. اینم کادوی بابا که کلی سورپرایزم کرد. یه چند روزی ه...
3 مرداد 1394
1